آبی ، زرد ، سبز ... مداد رنگی ها را یکی یکی کنار دفتر می چیند ؛ به یاد روزهای خوش کودکی . همان روزهایی که آسمان را آبی می کشید و خورشید را زرد ... همان روزهایی که کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان سبز بود ... همان روزهایی که تا دستش را دراز می کرد ، بزرگترین ستاره ی آسمان مال او بود ... همان روزهایی که شب هایش بوی قصه ی مادربزرگ می داد ... همان روز هایی که تا عصر می شد صدای غلغل سماور مادربزرگ بلند می شد ... همان روزهایی که نیازی نداشت بزرگ باشد تا همه دوستش داشته باشند ... همان دوران خوش کودکی دیگر ...
خاکستری، سیاه ، زرد ... مداد رنگی ها را یکی یکی برمی دارد ؛ به یاد روزهای شیرین کودکی نقاشی می کشد . حالا ولی بزرگ شده است ... آسمانی می کشد خاکستری ... خورشید را سیاه می کند و با خودش فکر می کند که هنوز یاد نگرفته این خسوف است یا کسوف ... کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان زرد می شود ... بوی پاییز همه ی نقاشی اش را برمیدارد ...